web 2.0

شب زفاف بود ، حاجی گریه می کرد ( داستان کوتاه )



تلفن دفتر زنگ زد ، پشت خط حاجی بود ، گفت یک بلیط پرواز به مشهد میخواهد ، گفتم چرا یکی ، مگر با حاج خانوم نمیرود ماه عسل ؟ حاجی زد زیر گریه ، هق هق گریه میکرد ، گفتم حاجی جان چرا گریه میکنی ؟ گفت درد دلم را به که بگویم ؟ گفتم به من بگو ، من محرم اسرار خلق الله هستم به من بگو اگر آرامت میکند ، گفت دیشب شب زفافم بود ، گفتم مبارک باشد ، اینکه دیگر ناراحتی ندارد ، ( محکم تر گریه کرد ) گفت دیشب حاج خانوم خیلی زجر کشید ، گفتم حاجی جان سختی اش همان شب اول است بعد عادی میشود ، گفت دیشب حال و روز آن دخترکان بازداشتی را با جسم و روحم احساس کردم ، گفتم کدام دخترکان ؟ گفت همانها که به خانوم فاطمه زهرا قسمم میدادند یواش تر .... ، گوشی را گذاشتم ، من هم هق هق گریه کردم ...
.
.
.
.


هیچ نظری موجود نیست: