web 2.0

شعری برای شهید ندا آقا سلطان

می خواستند از بدنت پر درآورند
از شانه هات بال کبوتر درآورند
بی شک گلوله ها خودشان دل نداشتند
از سینه های سوخته ات سر درآورند
قُمری نمی گریست، نمی شد پرنده را
در سوگ یک پرنده ی دیگر درآورند
باور نمی کنم بتوانند اینچنین
خون از دهان و بینی دختر درآورند
باور نمی کنم بتوانند سیل خون
از چشم این گلایلِ پرپر درآورند
این روزِ محشر است که نامردها دمار
از روزگار خواهر و مادر درآورند
شاید فرشته ها به خدا قول داده اند
این لحظه را به شیوه ی محشر درآورند
همواره عاجزند که این اشکواره را
این روزها به حالت دیگر درآورند
امکان ندارد این خس و خاشاکِ خشم را
از این دو چشمِ قهوه ایِ تر درآورند



هیچ نظری موجود نیست: