جُز خاری و ستم نگزید برای زن
نامَرد تر خُدایْ نبود از خدای زن
تا بنگرد که حالِ زن از او چگونه است
ای کاش می نِشَست دَمی خود به جای زن
عیسای او چرا پسر آمد ، نه دختری
تا بندِ بندگی بگشاید زپای زن
یا از چه رو پیمبر زن زو نیامدست
تا زن شناس باشدو درد آشنای زن
یا زن چرا نشد تنی از مه فرشتگان
تا دَردِ زن گزارد و آرَد دَوای زن
اما بهْ ، آنکه وانَهَم افسانۀ خدا یْ
زیرا نکاست خواهد از آن ابتلای زن
درآسمان، کسی نتوان یافت ، بر زمین مرد است مرد
مرد همانا بلای زن
مرد است و زورِ کورِ وی و آبگینِ جَهل
کو را به خویش باز نماید، سرای زن
پندارَد از خِرَد بُوَدَش بَهره بیشتر
یا آنکه رایِ اوست فراتر زِ رای زن
از مرد بودو از ستم او که در جهان
زن مبتلای او شدو او …طلای زن
بود از هراس مرد که زن شد فریبکار
دست از جفای مرد ، که خیزد ریای زن
تا مرد کام زن بگِزاید به دُر دَرد
بر او حرام باد شَرابِ صفای زن
از کی ، چرا به کامِ دلِ خویش زیستن
باشد روای مرد و نباشد روای زن
تاریخ و اجتماع و خدا جز بهانه نیست
جای دگر بجو سببِ دردهای زن
زین هم که زن زمانی سالار بوده است
پیوند با فسانه زند ماجرای زن
حال اینچنین شده است گرفتم به باستان
ما را نبوده جامعه ، مهنت سرای زن
بنگر به خود گرائی دیگر گزای مرد
و ذاتِ مادر گرانه دیگر گرای زن
در داگاهِ عَدلِ خِرَد جُرمِ مُزحِکیست
که نیم رای مرد شمارند رای زن
مرد از دل زن است که هست آید
ای شگفت، چون نیمِ آنِ مرد بُوَد خونبهای زن ؟
پستِ دَقَل چو قاعده شرع بر نهاد
پستِ من از زن است که ای جان فدای زن
تا شرع جز دقل نکند با زن ، ای شگفت
پیش آید ار که مرد نبیند بقای زن
وقتی وفا به عهد در آیین مرد نیست
عین ستمگریست که خواهد وفای زن
البته جز ستم نرسد بر زن از جهان
تا رای مرد چیره بماند به رای زن
شالوده ریزِ جامعه تا مرد و رای اوست
چیزی از آنچه هست نباشد سزای زن
تا خود پرست و زور مدار است ، وایِ مرد
تا سر به زیر و جور پذیر است، وایِ زن
ای مرد رو که زن به جهان بنده تو نیست
ای زن بیا که مرد نباشد خدای زن
از سودِ خویش مرد به اخلاق نگذرد
از من بگوی با دل درد آشنای زن
می نی غلط بِگُفتم از اخلاق می توان آغاز کرد
جستنِ راهِ رهای زن
بینَد که هیچ چیزِ جهان مَردُمانه نیست
گر مرد خویش را بگذارد به جای زن
کر گشته گوش شهر زغوغائیان شرع
از این که هست باد رساتر صدای زن
در این جهان سکوت ارزش است
گردون شکاف باد صدای رسای زن
مردا تو از درون زن آگاه نیستی
بگذار زن زبان بگشاید برای زن
زن حق زن مگر بِتواند گرفت
من کم دیده ام که مرد بِدارَد هَوای زن
کم مرد دیده ام به حقوق زن آشنا
از پیش بیش باد به خویش اتکای زن
غیر از صدای مرد نیاید ز نای مرد
باید که هم زنای زن آید صدای زن
هر جا زن است نیز همانجاست جای مرد
هرجاست مرد نیز همانجاست جای زن
ما را خرد یگانه خداوند باد و باد
باد او رهنمای مرد و همو رهنمای زن
پرسیدن ، آستانه آگاه گشتن است
شادا سگا لش زن و چون و چرای زن
بادا جهان چنانکه نبیند به هیچ روی
نه زن جفای مرد و نه مردی جفای زن
زیرا بقای زن بود اندر بقای مرد
همچون بقای مرد که اندر بقای زن
بادا هماره شاد دلِ زن گرای مرد
وز غم بدور باد ، دل مرد زای زن
خواهند یافت آدم و حوا بهشت خویش
گر مرد هم به راه رود پا به پای زن
دکتر اسماعیل خویی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر